شیواشیوا، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

فرشته ی ناز من

باز کردن مجرای اشکی

شیوای گلم از وقتی که بدنیا اومد از چشم راستش اشک می اومد هر چه قطره استفاده کردم و ماساژدادم باز فایده نداشت دوبار هم خواستیم عمل کنیم هر بار به دلایلی نمی شد یه بار به خاطر سرما خوردگی نشد . تا اینکه همین پنجشنبه گذشته صبح چشم دخملم میل زدن (سونداژ)وقتی می خواستیم لباس مخصوص بیمارستان تنش کنم اینقد گریه کرد که همه برگشتن به ما نگاه می کردن ببینن چه خبره خلاصه وقتی گفتن ببرین برای بیهوشی باباش شیوا را بغل کرد و رفتیم به بخش جراحی . پزشک بیهوشی بغلش کرد و رفتن توی سالنی که ما نمی تونستیم وارد اون قسمت بشیم صدای گریه هاش توی سالن پیچیده بود و می گفت خرسم می خوام دکتر برگشت و خرسی شیوا را برد . عجب خرس باوفایی حتی توی اتاق عمل هم همراهیش کرد...
15 بهمن 1390

حس مادری

زمانی که مجرد بودم حتی به فکرم یک بار هم خطور نکرد که زمانی من مادر بشوم همیشه از مادر شدن و گرفتاریهایش ترس داشتم و در خود نمی دیدم که من ا ز عهد ی این مهم بر ایم . بعد که ازدواج کردم باز هم حتی برای یک بار هم که شده فکر مادر شدن نکرده بودم همیشه ترس داشتم از بارداری  ،زایمان ،بچه داری و....مهم تر از همه تربیت شان . اما الان تمام این ترس و واهمه های ان دوران را به جان می خرم چون در عوض تمام این سختی ها خدا به من دو دختر زیبا و دوست داشتنی داد که  خیلی دوستشان دارم و می پرستمشان و از این بابت شکر گزارم .همه ی وجود من پر از عشق به همسرم و دخترانم شده  حس می کنم تمام وجودم برای این سه عزیز است و دیگر از من و خودم چیزی نمانده...
6 بهمن 1390
1